www.iiiWe.com » موقعی که از ایرانی بودنم خجالت کشیدم، آن هم در کتاب‌فروشی!

 صفحه شخصی امیر یاشار فیلا   
 
نام و نام خانوادگی: امیر یاشار فیلا
استان: اصفهان - شهرستان: اصفهان
رشته: کارشناسی نقشه برداری
شغل:  ویراستار، روزنامه‌نگار، کارشناس تولید محتوا و رسانه‌گر حوزه‌ی شهر، ساختمان، معماری و مهندسی
تاریخ عضویت:  1389/06/12
 روزنوشت ها    
 

 موقعی که از ایرانی بودنم خجالت کشیدم، آن هم در کتاب‌فروشی! بخش عمومی

10


خانه‌ی ما در سعادت‌آباد است. آن را بیست ـ سی سال پیش خریدیم. وقتی خریدیم‌اش، در ضلع جنوبی آن، در خیابان سوم، دکانی هم بود. خیلی دلم می‌خواست که نمی‌بود؛ به دلایل مختلف: یکی این که من همیشه با واژه‌ی دکان و اصطلاحات مربوط به آن، «دکان‌دار»، «دکاکین»، «دکان‌دار»، «دکان باز کردن» و... مشکل داشته‌ام. دیگر این که ملک بدون دکان ارزان‌تر درمی‌آمد و با بودجه‌ی ما تناسب بیش‌تری می‌داشت. از فروشنده خواستم اگر ممکن است دکان را از ملک تفکیک کند؛ گفت می‌پرسم. پس از پرسیدن گفت: متأسفانه شدنی نیست، چون این ملک یک‌ بار دیگر هم تفکیک شده است. به‌هرحال صاحبِ خانه‌ای شدیم با یک دکان. چهار سالی دکان برای خودش ته زمین نشسته بود و ما هم کاری با آن نداشتیم. از بس برای اجاره‌اش مراجعه کردند، به صرافتِ استفاده از آن افتادیم. همسرم گفت: جز کتاب‌فروشی چیزی به عقلم نمی‌رسد. خودِ من هم که سوء‌سابقه‌ی کتاب‌فروش بودنِ پدرم را در پرونده داشتم، با تغییر اندکی در کاربری استقبال کردم. گفتم: می‌کنیم‌اش «کافه‌کتاب». بالاخره، من، هم از نسل بعدی بودم و هم فرنگ رفته بودم و آن‌جا همچو چیزی دیده بودم، بعضی جاها توی گوشه‌ای از کتاب‌فروشی قهوه می‌فروختند. می‌توانستی بنشینی و کتابی را که به نظرت جالب آمده بود، تورق کنی و در همین فاصله قهوه‌ای هم بنوشی و اگر هم نخواستی کتاب را بخری، بزنی بیرون. همسرم پذیرفت. خودش هم رفت دنبال جواز و این‌جور چیزها (می‌دانست که صبح تا شب فعلگی کردن برایم به‌مراتب ساده‌تر و لذت‌بخش‌تر از مراجعه به دوایر دولتی و این‌جور جاهاست). گفتند: نمی‌شود. کافه یا کافی (coffee) با کتاب جور درنمی‌آید. برای اولی با اماکن سروکار پیدا می‌کنی و برای دومی با ارشاد. تازه صنف برای کافه جواز نمی‌دهد، برای آب‌میوه‌فروشی می‌دهد. در قوانین چیزی به نام کافه نداریم. خود من هم از تحصیلم در دانشکده‌ی حقوق، «اسقاط کافه خیارات» یادم مانده بود، اما به کافه برخورد نکرده بودم. به کتاب‌فروشیِ خشک و خالی رضایت دادیم. عصرها گاهی خانمم می‌رفت، گاهی خودم، بعضی وقت‌ها هم دوستی مترجم که همسایه‌مان بود، به‌جای نشستن توی خانه، در کتاب‌فروشی می‌نشست و کارش را می‌کرد. سه سالی باز بود؛ از بس کسی نیامد، تعطیل‌اش کردیم. دوازده سالی بسته بود. در این فاصله، باز هم مراجعه کردند و خواستندش برای آژانس، آرایش عروس، کبابی، پیتزایی، پروتئینی، سوپری، برَند. باز هم ندادیم. اما از آن‌جا که رو به خرابی گذاشته و وضع بسیار غم‌انگیزی پیدا کرده بود، دوباره وسوسه شدیم از آن استفاده کنیم. گربه‌ها از پنجره‌ی کوچک زیرزمین رفته بودند داخل و هر کاری دلشان خواسته بود با کتاب‌ها کرده بودند و آخر سر هم که نتوانسته بودند بیرون بیایند، پس از آن‌که با حاصل کار نویسندگان و شاعران و دانشمندان و علما کارهای بی‌شرمانه‌ای کرده بودند، همان‌جا دارفانی را وداع گفته و فسیل شده بودند. با دو ـ سه‌تایی از دوستان‌مان که یکی ـ دوتایشان دستی در کسب‌وکار داشتند، مشورت کردیم. با واقع‌بینیِ تمام پیشنهادهایی دادند که هیچ‌کدامشان از محدوده‌ی شکم بالاتر نمی‌آمد: یک چلوکبابی خاص، رستورانی برای عرضه‌ی خوراک‌های شمالی، آذری، لبنانی و... صحبت‌ها همه حول کوبیده‌ی چهل‌سانتی، برگِ شصت‌سانتی، میرزاقاسمی، کوفته تبریزی و هوموس دور می‌زد.

با واقع‌نابینیِ تمام، همه‌ی پیشنهادها را رد کردیم و باز رفتیم سراغ همان «شغل» یا «کسب» پیشین و سرانجام با هزینه کردنِ هفتاد ـ هشتاد میلیونِ ناقابل، چهار سال پیش دوباره راهش انداختیم و برای اداره‌اش هم از خانمی که عاشق کار در کتاب‌فروشی بود، کمک گرفتیم. این خانم هشت ـ ده سالی را در مجارستان معماری خوانده بود و پس از بازگشت به میهن مدتی هم در یک کتاب‌فروشی کار کرده و فوق‌لیسانس زبان‌شناسی‌اش را هم از دانشگاه علامه گرفته بود.

بالای در نزدیم «با مدیریت جدید»، اما واقعاً می‌شد نشانه‌های «مدیریت جدید» را دید؛ نمای آجریِ کتاب‌فروشی را برای «جلب توجه» رنگ زرد کاترپیلار زدیم. علاوه بر تابلوی سردر، تابلویی هم که شب‌ها با چراغ‌های اِل‌ای‌دی زردرنگ روشن می‌شود، بغل سردر زدیم که از چندصد متری دیده شود. به پیشنهاد دوستی که هم ناشر است و هم کتاب‌فروش، «برای جلب مشتری» در زیرزمین‌اش بیش از صدتا و در طبقه‌ی اصلی سی‌وهشت عکس هم از دیدنی‌های مام میهن و زندگی مردم زدیم به در و دیوار. قرار گذاشتیم نوشت‌افزار و کتاب‌های گاج و قلم‌چی هم نفروشیم. پشت ویترین هم بزنیم «فتوکپی و سیمی می‌شود» نداریم. تا جایی هم که بتوانیم، کتاب آشغال نیاوریم. قفسه‌ای را هم زیر عنوان «جهت مطالعه» اختصاص دادیم به کتاب‌هایی که یا اجازه‌ی تجدید چاپ نگرفته بودند، یا گران بودند، برای امانت دادن به آن‌هایی که وسعشان نمی‌رسید که بخرند. سپرده بودیم اگر کسی کتاب بلند کرد، به رویش نیاورند (از همان جوانی میان انواع سرقت تفاوت قائل بودم)، اگر امانت گرفتند و پس نیاوردند هم حرفی نزنند، کتاب هم پس از فروش پس گرفته ‌شود. همچنین، شعاری را هم که همسرم مطرح کرده بود، سرلوحه‌ی کارمان قرار دادیم: سال اول مقاومت، سال دوم استقامت، سال سوم مداومت و... .

یک سالی که گذشت، فروشنده گفت: عمو، این‌جا اولاً به‌ندرت کسی می‌آید و آن‌ها هم که می‌آیند، بیش‌تر دنبال کتاب‌های «خالطوری» هستند (این اصطلاحی است که ایشان به ‌کار بردند، من بیش‌تر با «دَرِ پیتی» آشنا بودم)، بیش‌تر سراغ کتاب‌های عشقی و روان‌شناسی و چیزهایی مثل این که «چه‌گونه افسردگی خود را درمان کنیم»، «زنان ونوسی، مردان مریخی»، «چرا مریخ و ونوس به هم برخورد می‌کنند»، «زن، مرد، ارتباط»، «خانواده‌ی موفق» و «تعبیر خواب» و... را می‌گیرند. به‌تر است این‌ها را هم بیاوریم، چه‌بسا آن‌ها که این کتاب‌‌ها را می‌خوانند، وقتی چشم‌شان به کتاب‌های دیگر بیفتد، آن‌ها را هم بخرند. گفتم: عمو، ریش و قیچی دستِ خودت است، هر کاری صلاح می‌دانی، بکن. مطمئن باش اگر یک روز بیایم و ببینم قفسه‌ها را از وسط ارّه کرده‌ و کُپه کرده‌ای وسط کتاب‌فروشی، یک کلمه حرف نخواهم زد ـ از خوش‌شانسی به حرف من اعتماد دارد (بیش‌تر نگرانی‌ام از سَرخوردن و افسردگیِ اداره‌کننده‌ی کتاب‌فروشی بود). از آن کتاب‌ها هم آوردیم، هر وقت هم فاکتور دادند، نَه نُه‌ماهه و یک‌ساله که رسم است، تقریباً بلافاصله تسویه کردیم. باز هم نچرخید.

پیرارسال دیدم فکرِ بِکری به ‌نظرش رسیده. گفت: باید مناسبت‌هایی برگزار کنیم، مثل رونمایی، شعرخوانی، داستان‌خوانی، شب یلدا ... (البته یواشکی و بی‌سروصدا که گیر ندن) گفتم: عمو، همان که قبلاً گفتم، هرچه صلاح می‌دانی، بکن. داستان‌خوانی و شب یلدا را قاطی کرد و پشت ویترین با شابلُن و اِسپرِی، سی ـ چهل تا انار نقاشی کردند و توی توییتر و اینستاگرام و این چیزهایی که ازشان سر درنمی‌آورم، اعلام کردند و چای و شیرینی و قهوه و... شب خوبی بود؛ آن‌قدر که خود من هم سر شوق آمدم و با سوءاستفاده از فرصت، چند شعر از آن‌هایی که ترجمه کرده بودم، خواندم. اگر پس از آن شب، شما کسی از آن پنجاه ـ شصت نفری را که آمده بودند دیده‌اید، من هم دیده‌ام. البته بی‌انصافی نباید کرد؛ آن شب چند جلدی کتاب فروختیم، اما همچنان از رونق خبری نبود.

چند ماه پیش که داشت حوصله‌اش سر می‌رفت، گفت: عمو، بیش‌تر کتاب‌فروشی‌ها درآمدشان از محل فروش چیزهایی غیر از کتاب است. مردم همه‌ چیز می‌خرند، برای همه‌چیز پول دارند، امّا برای کتاب ندارند (از نشر آگاه که از این چیزها نمی‌فروشد، خبر داشتم، می‌دانستم سال قبل به زور حقوق کارمندهایش را داده بود. سی، چهل سالی هست که با مدیر مسئولش افتخار آشنایی دارم.). گفتم: عموجان، همان که قبلاً گفتم، حرف مرد یکی است. گفت: باید یه مقدار «جینگیلی‌مستون» بیاریم. پرسیدم: عمو «جینگلی‌مستون» چیه دیگه؟ (به‌تر از من اصطلاحاتی را که جوانان به ‌کار می‌برند، می‌شناسد.) گفت: چیزایی مثل ماگ، فِرفِره، شمع، جامدادی، دفترچه‌هایی با جلدهای خوشگل از جنس موکت یا پارچه‌ی زیرشلواری، کیف نَمَدی، گوشواره، النگو و ... نمی‌دانستم چه بگویم، به‌خصوص که می‌دانستم خودش خیلی حرص می‌خورد، اما این را هم گفته بود که شاید این بهانه‌ای بشود برای این‌که کتاب هم بخرند.

کتاب‌های میزِ وسط کتاب‌فروشی منتقل شد به قفسه‌ها و جایش را داد به همان چیزها که بالا گفتم. همین حالا آن چیزها جلوی چشمم است، به‌ اضافه‌ی چندتایی جغد و کبوتر سفالی و گچی که روی یکی‌شان نوشته «مرغ دلم باز پریدن گرفت» و دارد مرا نگاه می‌کند.

الآن توی کتاب‌فروشی‌ در سکوت و آرامش مطلق دارم این مطلب را می‌نویسم. حتا بیش‌تر از خانه‌ام آرامش دارم. چهارمین سالی است که کتاب‌فروشی را باز کرده‌ایم، یعنی در دوران «پسامداومت» هستیم.
و اما انگیزه‌ی نوشتن این یادداشت:
چند شب پیش نشسته بودم و کار می‌کردم. یک کارگر افغانی که تقریباً همه نوع مواد و مصالح ساختمان جز پاره‌آجر از سر و لباس‌اش می‌بارید، لای در را باز کرد و پرسید: «حافظ دارید؟» خانم فروشنده گفت: بله. گفت: کوچیکش را هم دارید؟ گفت: داریم. گفت: می‌خوام خوش‌خط باشه. گفت: خوش‌خطش را هم داریم. وسط این گفت‌وگو هرچه اصرار می‌کردم بیاید داخل، می‌گفت لباس‌هایم کثیف است. چیزی نمانده بود به زور متوسل شوم. پرسید: چند است؟ فروشنده گفت: بیست‌ودو تومن یا همچی چیزی. گفت: ده‌تومنی‌اش را ندارید؟ دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم، تقریباً یقه‌اش را گرفتم و کشیدمش تو. گفتم: عزیزم، با تخفیف قیمت‌اش همان ده تومن است. البته بعداً به فروشنده گفتم: نمی‌دانم چرا همان ده تومن را هم گرفتم. خانم فروشنده گفت: کار درستی کردی. و من به یاد دوران دانشجویی‌ام افتادم. مریض شده بودم، چند روزی بود تب داشتم. فکر می‌کنم بالای چهل درجه. واقعاً داشتم می‌مردم، اما پول نداشتم. آن موقع‌ها حق ویزیت بیست تومن بود. به دکتر گفتم: لطفاً من را به اندازه‌ی ده تومن معاینه کن. می‌خواست نگیرد، به اصرار دادم، غرورم اجازه نمی‌داد.

نه شووینیست هستم، نه پشیزی برای خزعبلاتی مثل نژاد پرافتخار آریایی قائلم، نه تبلیغات شهرداری را برای اشاعه‌ی کتابخوانی جدّی می‌گیرم؛ اما همیشه از ایرانی بودنم خوشحال بوده‌ام یا دست‌کم هیچ‌وقت نبوده که احساس شرمساری کنم، اما این بار واقعاً از ایرانی بودنم خجالت کشیدم.

آن‌ها که گذارشان به سعادت‌آباد افتاده، می‌دانند که بسازبفروش‌ها از برکت یک اقتصاد بیمار و مجوزهای بی‌حساب و کتاب شهرداری چه شلتاقی می‌کنند. حتا یک نفر بسازبفروش‌، آرشیتکت‌، تکنیسین‌، دلال‌ و کارگر (حتا نه برای خرید) سری به این کتاب‌فروشی نزده‌اند. از ساکنان محل هم که خیلی‌شان ماشین چندصدمیلیونی سوار می‌شوند و قاعدتاً باید متعلق به دیگر گروه‌ها و قشرهای اجتماعی باشند، آمار نگرفته‌ام، اما با اطمینان می‌گویم بین نود‌وپنج تا نودوهشت درصدشان وارد کتاب‌فروشی نشده‌اند ـ می‌خواستم این را ننویسم، گفتم هم‌محله‌ای‌ها آزرده می‌شوند. بعد به خودم گفتم: نگران نباش، آن‌ها چیزی نمی‌خوانند!

هدف‌مان از باز کردنِ کتاب‌فروشی، کسب درآمد نبوده، خواسته‌ایم به خیال خودمان کار فرهنگی بکنیم. نمی‌دانم اگر قرار بود اجاره‌ی محل را هم بدهیم، ناچار از فروش چه چیزها یا ارائة چه خدماتی می‌شدیم. همه‌اش یاد آخرین صحنه‌ی فیلم «شاه‌لیر» در نسخه‌ی سیاه‌وسفیدی که کوزینسف کارگردانی‌اش کرده بود، می‌افتم:
«کجایم من؟
کجاییم ما؟»

آذر ۹۴
نصرالله کسراییان



برگرفته از : http://www.anthropology.ir/article/31233
آماده‌سازی : امیریاشار فیلا

سه شنبه 31 فروردین 1395 ساعت 16:18  
 نظرات    
 
حامد اتابکی 14:24 چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395
0
 حامد اتابکی
متن تکان دهنده ای بود، تشکر فراوان
م افتخاری 14:50 چهارشنبه 1 اردیبهشت 1395
0
 م افتخاری
جالب بود
ولی یک سوال؟
الان هرکه را میبینی حتا با او که در یک جلسه رسمی طرف صحبت هستید(خاطره‌ای  از جلسه‌ای که چند روز پیش داشتیم) مخاطب را غرق در محتوای گوشی و تبلت و قس علیهذا مشاهده می‌کنید که به جای چشمان شما ، چشم در چشم تلگرام است و لاین و ... ، تعبیر و تفسیرش اینست که ما اهل مطالعه شده‌ایم؟ یا چون برای آن مبلغی نمی‌پردازیم و به درد مطرح شدن از طریق فوروارد کردن آن می‌خورد، تا به این درجه سربه‌زیر و مطالعه‌گر شده‌ایم؟
خلاصه که ما نفهمیدیم چند چندیم ؟
 اگر کسی میداند ما را از این وضع خطیر برهاند که به بدترین شکل ممکن پای در گل مانده‌ایم